ساعت پنج و ربع صبح با گفتن عبارت the world is ahead به راه افتادم!
درحالی که از سرما میلرزیدم، عمیق نفس می کشیدم. عمیق تر از هر زمان دیگه. هرچند این کار بیشتر میلرزوند!
و سکوت... سکوتی بی انتها و عظیم حکمفرما بود
و چه خوش است صدای باد خنکی که از میون تپه ها و صخره ها میگذرد و در گوشت آواز می خواند!
اون شب ماه کامل بود
و بی نهایت نزدیک بزرگ.. و سرخ!
از نگاه کردن به ماه خسته نمیشی! هیچ وقت! میخوای ساعت ها بهش خیره بشی...
کمی گذشت و حاله ای از نور کمفروغ تپه هارو در آغوش کشید
نوری زعفران رنگ که خبر از طلوع خورشید میداد
میمونی نگاهت رو از ماه بگیری و به اون عظمت بیکران خیره بشی یا نه.
خورشیدی که درست در مقابل ماه طلوع میکرد.
و ماه، در پشت کوه های مغرب، به زیر میرفت
گویی آن عروس زیبای من هم توان خیره شدن به خورشید را نداشت
یا شاید از سر شرم و حیا خودش رو پنهان میکرد
(لهجه متن خود به خود عوض شد به خدا :'( )
آسمان تیره انگار جانی دوباره گرفت
و باز نمیدانی ستارگان نقره فام واردا زیباترند یا روشنی آریین... آن یگانه بانوی آسمان ها...
در آنسوی زمین ها و تپه ها... نغمه باد، میان سبزه های یاوانا که شاد تر از هر زمان دیگر می نمودند، پر شد از غوغای طلایی رنگ نور ها
و در آن اثنا که خیره آن حماسه عظیم هستی که هر لحظه بر زیباییش افزوده میشود، ناگهان گوشه ای از قرص سرخ و نورانی خورشید در پشت زمین های دوردست مشرق نمایان میشود....
نظرات شما عزیزان: